روزی که درگیری شد پاسداران امدند و به من گفتند که منافقین امدند امل و درگیری شد ما خبر داشتیم که برادرمان شهید شد ولی پدرمان نمیدانست
در خواب دید که برادرمان امد و به پدرم گفت که دنبال من نگردید من تیر خوردم وشهید شدم
و در فلانجا و در فلان سرد خانه و فلان کشو هستم
بعد از اینکه پدرم بیدار شد به ما گفت: که نصرت شهید شد و برویم دنبالش
رفتیم سرد خانه و مستقیم در یک کشو را باز کرد به او گفتیم از کجا میدانی گفت نصرت به خوابم امد و خودش گفت
روزی که در امل درگیری بود صبحش با خانواده خداحافظی کرد و گفت من سرباز امام خمینی هستم و باید بروم و با هم بیراهه ها را طی کردیم تا به امل رسیدیم در مقابل سینما یک نفر زخمی شد و قاسم اسلحه او را گرفت و به طرف اسپه کلا رفت وهمین لحظه از ما جدا شد و دیگر او را ندیدیم بعد از یک روز دیدیم که او ناپدید شد سراغش را از بیمارستان و سرد خانه گرفتیم...
در خدمت سربازی که بود با فرمانده خود درگیر شد و به این علت فرمانده او را به زندان انداخت
پس از سه ماه متوجه شدیم. پدرم که او را بیرون اورد به پدرم گفت که تا این رزیم هست من سربازی نمیروم و بعد از انقلاب بود که رفت و کارت پایان خدمتش را گرفت